به نام او
یه حسِ پاییزی
پاییز به خواب بهار فرو رفته
شده است همچوفرهادی که خواب شیرین میبیند
قدم های رهگذر ،ناله ی برگ ها را فریاد میزند
دل ِ خون آسمان، انعکاس آیینه ی دلِ رهگذر است
رهگذری که میشنود غم های درخت مجنون را
مینشیند زیر سایه ی برگ های باقی مانده
درخت از فصل بهار ش میگوید
از برگ های سبزش...
که شده اند تحفه ی درویش
و پاییزی که جدا میکند قطعه قطعه از وجودش را
درخت می گوید و برگ میریزد...
رهگذر میشنود و اشک میریزد...
برگی زرد منتظر فتاده پای درخت
بیقرار شاخه ی درختش است
رهگذر میگذرد...
اشک چشمش میچکند بر زردی برگ ...
و برگی که سبز میشود...سبزِ سبز
اظهر