بسم رب الشهدا
اینجا دو کوهه...هوایش دلتنگی،یه چیزی شبیه غروب های جمعه...
گویا عطر اشک های به جا مانده از شهدا اینجا بیشتر به مشام میرسد...
هفت سینی از سایه ی سبز یاد شهیدان ،هنگام تحویل بهارِ فاطمی پهن کردیم
در حسینیه ی حاج همت ...
روضه ی مادر اولین عیدیِ متبرک شده ی شهدا بر چشم های شرمنده ی ما بود...
خواهرم امروز تنها چادرِ خاکیِ توست که هم قافیه با تن هایِ لاله گونِ شهدا در زیر این
تانک هاسرود زیبای آزادی را می سراید...
هنوز هم چشم تانک های دشمن حجاب تو را هدف گرفته تا مردان سرزمینت را خلع سلاح کند...
و اما فتح المبین...سکوت بود و سکوت...گوش هایم را تیز کرده بودم و دهان بسته...
تا شاید فریاد های روئیده در این خاک را بچشم و شادی شهدا پس از ذکر
نصر من الله و فتح الغریب را لمس کنم
شنیدنی بود دیدنی هایی که شهدا به استقبالش رفته بودند و دیدنی بود شنیدنی هایی که
منتظرانِ مهدی فاطمه برایش جان دادند...اینکه ما مدعیان منتظر هستیم یک چیز است و
اینکه شهدا دوان دوان برای ظهور خون ریختند
تا انتهای مسیر چشمشان بر لبخند امام زمانشان بنشیند همه چیز...
اینکه می گویند جوینده یابنده است را باید در نگاهِ آخر شهدا معنا کرد...
در همین خاک ها پسر فاطمه را پیدا کردند
قدم گذاشتیم بر خاک ِ غریبِ شرهانی...گفتم غریب چون زائرانش اندک بودند و
خاکش گمنام..یکی از گمنام های همین خاک دو سال است که در محله ی ما آرمیده و بازدید دیداری بود
که در مراسم تشییعش داشتیم...سلام برادرِ گمنامم...
همین که پایت می رسد اینجا تمام مین های دلت خنثی می شود...
اصلا انگار شهدا وظیفه دارند دلت را تفحص کنند ...
آنقدر تراشت می دهند تا تندیسی سبز از روح پر تلاطمت بسازند ...
آرامت نمی کنند چون آرام نبودند...مردِ جنگ که آرام نمی شود.
دوست هم ندارند مهمانانشان آرام باشند دیوانه ات می کنند در اوج آسمان...
دیوانه ی پروازت می کنند...
محل زیر محل شهادت شهید آوینیست.
قلم نفس کم می آورد وقتی می خواهد درباره ی شهید اهل قلم آوینی بنویسد ...
قلم شهید می شود در توصیفش...
قلم به احترامش سکوت میکند تا جوهری از جنس نور ببارد بر سرِ این خاک...
(چه بارانی می بارید بر خاکِ فکه)
دراین قطعه از زمین جای زمین و آسمان عوض شده...
گویا زمینی اینجا آسمانی شده و در فرش خود عرشی به راه انداخته از پیکر پاک شهیدان...
رمل های فکه مثل دفتر خاطراتن...قدم که میگذارین اثری از شما بر رویش نقش می بندد ...
مثل یک تابلوی نقاشی که طرحش را شهدا کشیده اند ولی امضایش به نام همه ی رهروان است.
پایت که فرو می رود تکبرت میریزد و همراه با قدم دوم یک سبک بالی از ردِ پای شهدا
روی شانه هایت خود نمایی میکند.
ذکر یا زهرا اینجا بیشتر مهمان دلت می شود...
کاش گم می شدم در فکه...کاش میان مفقود الاثر هایش پیدا می شدم
کاش گمگشده ی اثری از بی اثرانِ فاطمه میشدم...
زهرائی که بود زهرائی تر شده بود با خانه ای که خادمین در این خاک درست کرده بودند...
همه جا عطر فاطمی پیچیده بود...
به دنبال قبر مادر یک نفس دویدن و گم کردند نامشان را میان کوچه ها تا شدند شهید گمنام...
شنیده بودم وصف شهیدانی که نه در روضه و هیئت بلکه در مجلس قرآن خوانی
آنقدر گریه میکردند که...
اشک در روضه که جای خود داشت...اینجا فاصله ی ما با شما آشکار می شد...
زیر سایه ی قرآن، دست بر دامان اهل بیت فرجامش بایدهم پرواز باشد
و اما هویزه ...کمی بیشتر به دلم چسبید و گوشه ای از دلم را صاحب شد...
شاید علتش یک مهمانی اختصاصی بود که در شب بارانی به ما هدیه دادند...
دلدادگی و دلبری هایش بیشتر...سکوتش کمتر...
صدای باران که بر مزارشان می خورد و سیاهی شب که
با اسمشان روشن شده بود نرم میکرد دلت را ...
صاف میکرد روحت را ...مثل یک دست نوازشی بود که دلداری ات می داد...
اصلا انگار شهدای اینجا همه مهربان بودند...
همه یکدست...بعد ها شنیدم که همه در زیر تانک ها یکدست شده بودند...
باران همسفر جدا نشدنی ما بود تا در طلائیه آب و خاک از سرمان بگذرد و گِلی شویم
گِلی شدن در طلائیه یعنی طلائی شدن در آسمان..
.طلائیه بغض داشت بغضی سخت شبیه سیم خاردارهایش...
باید در طلائیه بشکنی تا آرام شوی.
هر چند در میانِ شهدا خبری از آرامی نیست اینجا مجنون شدن حکمی قطعیست...
در طلائیه مجنون شدیم تا لیلایمان را در معراج شهدا میان کفن پوشانِ بی نام پیدا کنیم.
اینکه کسی را پیدا کنی که نامش را نمی دانی کمی عجیب است
اینکه او دلت را میان سیم خاردارهای ذهنت پیدا کند عجیبتر..
.اینجا آخر خط است باید پرواز با شهدا را در این سکو به پایان برسانی...
اینجا باید معراجی شوی باید دلت را گوشه ای از آسمانِ شهدا بگذاری و برگردی...اینجا باید سفید شده باشی
و نامت را بگذاری میان رنگ های دنیا
و بی نام تا معراج شهدا پرواز کنی...
یادتان نمی رود دعا کنید مرا، یادم نرود یادتان را
اظهر