سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اظهر من الشمس

 

 

بسم رب الحسین


خورشید زندگی ام در آسمان نگاه شما طلوع میکند


عکس گنبد طلایی اربابم را 4 میخ کرده ام


درست در شرقی ترین قسمت دلم...


درآسمانی ترین نقطه ی احساسم...


دلتنگ که میشود،دلم را میگویم...


باران چشمهاست که جلا میدهد و دست نوازش میکشد روی آن


امان از چشم هایی که حسرت دیدن دارند...


اصلا چشمی که صحن و سرای تو را نبیند،نور ندارد


دو تکه ابر است...ابر پاییزی با طعم غروب


نفس نفس میزند پرواز خیالم در بین الحرمین


شده ام مسافر سرگردانی که مجنون شده بین دو بهشت


خسته از فراق لیلی...


گاه  دنبال میکند ردپای لیلی اش را در گل های نرگس جمکران 


گاه ندبه میکند غروب جمعه در سفره ی سمات...


گاه عهد عاشقی میبندد با عطر نسیم صبح گاهی


رویای شش گوشه شبنم حیات این دل است...


آرزوی زیارت جد غریب همنوا با  مهدی فاطمه ،


فصل بهار است برای بغض های پاییزی کوچه های دل


آرام میشوم حتی با نامت...حسین آرام جانم...


حتی از فاصله ای دور...


ولی به نزدیکی عدسی چشمان یه منتظر...


پی نوشت:اللهم ارزقنا زیارت الحسین فی الدنیا و شفاعت الحسین فی الآخره


اظهر

 

 


بسم رب الشهدا


اینجا دری به سوی آسمان گشوده شد


دو پرستوی مهاجر یکی 16 ساله و یکی 21 ساله مهمان ما شدند


ابتدا مهمان دو شهید گمنام دیگری که چند ماه پیش قدم بر چشمان ما گذاشتن


و سپس همراه خیل مشتاقان و عشاق به طرف مزاری که


میعادگاه جوانان دانشجو می شود رهسپار شدند...


دعوت شدم تا  برای دومین بار زیر تابوت شما 


با بالهای شما که روی شانه هایم بود پرواز کنم


لحظه به لحظه وجود مادری قد خمیده


جلوتر از همه ی ما خادم ها را احساس می کردیم...


روضه خوان با دیدن کفن های شهدا روضه ی ارباب بی کفن را زمزمه کرد

 

از پدری خواند که بالای سر علی اکبرش دیگر توانی نداشت

 

جوانان بنی هاشم ...

 

مسافران کربلا کربلایی به پا کردن ...


شهدایی که همراه با شهید محمد منتظری همچو لاله از دل خاک بیرون آمدند


و شهید منتظری که بعد از 25 سال شناسایی شد همراه خانواده به استقبال این دو آمدند


نمی دانم چه شد منه نالایق  احساس کردم امروز باید براتون خواهری کنم...

 

ومحمد مهدی دوساله ای که آمد بگوید:عموهای خوبم راهتان را ادامه می دهم...


لحظاتی فراموش نشدنی برای من که یک چادر خاکی را برایم به یادگار گذاشت...


خون شما و چادر خاکی من...

 

خواهر کوچک شما اظهر


التماس دعا

 

 



 

 


 

 

بسم رب الحسین


 

 

بر  سر  نی  آفتاب  و  مه   کنار  علقمه


 

 

کوکبان سردرگم و در اضطراب و واهمه


 

 

نا له ی نای عطش تا عرش اعلا می رسد


 

 

جور دستان عدو تا  استخوان ها  می رسد


 

 

تازیانه  در  هوا   بانگی   برآرد  هولناک


 

 

طعمه ی  خود را  به  ضربی افکند  بر روی  خاک


 

 

ضربت  سیلی  برد یاد  عطش  از تشنگان


 

 

گل  مگر دارد  توان ضربت  دست  گران


 

 

گلشن  بی باغبان  شد  از عداوت  پایمال


 

 

لاله ها  بی سر فتاده در گلستان  وصال


 

 

آتشی   افکنده  دشمن  در  میان   آشیان


 

 

شعله ی  آتشزبانه   می کشد  بر  آسمان


 

 

ناگهان مسئول بی باک اسیران سر رسید


 

 

سینه های پرشرر از شعله ها بیرون کشید


 

 

نهر علقم را سرشک دیده ها شرمنده کرد


 

 

از عطش دلهای سوزان را ز خون آکنده کرد


 

 

گوشواره رفته بر غارت ز گوش کودکان


 

 

گشته  خون آویزه از گوش  عزیزان  زمان


 

 

سوی علقم  دختری  پای  برهنه  می دوید


 

 

کافری  با کعب  نیزه زد به  پهلویش شدید


 

 

پیکر اهل  حرم با  ضربه ها می شد  کبود


 

 

هتگ  حرمت  بر ذوالقربی  کند  قوم عنود


 

 

فکر غفاری ز غارت  کمتر از  کمتر  نوشت


 

 

اصل غارت را فقط  مرحوم  حاج  انور نوشت


 

 

شعر :پدر اظهر

 

پی نوشت:این شعر رو باید روز عاشورا می گذاشتم ...


التماس دعا

 

 


 

 

بسم رب المهدی


هوای نبودنت نمک می زند بر زخمِ دل...


در کدام صفحه از دفتر زندگی ام گم شده ای


که پیدایت نمی کنم...


من که دفتر دل را زده ام به نامت


من که خط های انتظار را از بر کرده ام


من که قلم به عشق تو در دست گرفته ام...


من که خاک جمکران را سرمه ی چشم کرده ام


من که اشک دیده را نذر جمالت کرده ام


من که نفس هایم را با نام تو تازه می کنم


من که این فاصله ها را با ناله ی دل پر کرده ام


من که شب تار را به یاد تو سحر می کنم


من که سالهاست به انتظار نشسته ام...


من که در نبودنت غروب کرده ام...


اظهر


 


 

 

به نام او


 

 

حسبناالله ونعم الوکیل نعم المولی ونعم النصیر


 

 

الهی...


 

 

واژه واژه حرف هایم را جمع می کنم در پشت چشمانم


 

 

تا در ساعت عاشقی قطره قطره بچکد در نگاه مهربانت


 

 

حرف هایی را که هیچ گوش شنوایی محرمش نیست


 

 

وزبان هم قاصر ز بیانش...


 

 

تنها آهنگِ دل آن را خوب می نوازد


 

 

و تنها صاحب دل آسمانش را به ساز همدلی کوک می کند


 

 

چه سمفونی زیبایی موسیقی باران و صدای غلطیدن اشک ها


 

 

دیگر نفس های تنهایی  برایم سنگین نیست


 

 

پر گشوده به آسمانت


 

 

قایق غم هایم غرق می شود در دریای وصال ِ تو


 

 

و باز پنجره ی امیدی که باز می شود در سجاده ی شب


 

 

سرگردان است پری که جدا شده از بال های کبوترش


 

 

باید بیاموزم زیر سا یه ی تو پرواز کنم


 

 

بنده ی کوچک تو...


اظهر 

 


 

بسم رب الحسین


این روزها صدای کاروانی دل زمین را می لرزاند...


چشم بیابان شرمسار ز خارهایش،باید گل می ریخت زیر پاهای دردانه ی حسین(ع)


چه کند که خار و خاشاکش میزبان رقیه می شود...


آسمان خون می گرید تا شاید اشکی ببارد از دل ابرهای سنگی


تا نبیند تلظی شش ماهه ی حسین را...


ماه درس عاشقی را یاد می گیرد از قمر بنی هاشم...


می آموزد که در روز های سیاه فدای خورشیدش شود


اسب ها آرام آرام قدم بر می دارند تا خواهری بیشتر برادرش را نظاره کند...


تا کودکی بیشتر آب بخورد...


تا دختری آرام گیرد با لالایی پدرش...


تا مادری به خاطر بسپارد لبخند های کودش را...


زمین کربلا باید آماده شود


برای میزبانی خون ِ خدا...


اظهر